خاطرات تنهایی

برای خودم متاسفم که بی تو نفس می کشم هنوز...

فراموش کن یه وقتی

 

یه حسی بینمون بود

 

از اون حس های بی ریشه

 

که پژمرده میشن زود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فراموش کن یه وقتایی

 

 

 

میگفتم بی تو می میرم

 

اگه جز تو و جز عشقت

 

کسی دیگه رو نمی دیدم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همه حرفامو فراموش کن

 

 

 

منو ببین چه آزادم

 

منو ببین که این عشقو

 

چه ساده بردم از یادم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ببین می تونم و میگم

 

 

 

که عشق دست ساخته ی ماهاست

 

نه اونقدر که میگن پاکه

 

نه اونقدر که میگن زیباست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 9 تير 1391برچسب:,ساعت 11:26 توسط رها| |

وقتی می گم دوست دارم

فکر نکن از رو هوسه

هرچی که شک کردیم به هم

برای هردو مون بسه

 

 

وقتی می گی میخوام برم

می گم شاید خسته شدی

شاید به جز من به کس

دیگه ای وابسته شدی

 

 

واسه همین می گم برو

این از رو دوست داشتنمه

خیال نکن نمی خوامت

دل , شاهد خواستنمه

 

 

برو همون جا که دلت

عاشق دیگری شده

اما یه روز میبینی

اون غریبه رفتنی شده

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 9:46 توسط رها| |

این روزایی که تو نیستی

همش از خودم می پرسم

مگه تو همونی نیستی

که سرت قسم میخوردم؟

 

 

همش از خودم می پرسم

مگه میشه این تو باشی؟

که جلو چشمای خیسم

دست به دستش داده باشی؟

 

 

نکنه تقصیر من بود

که تو از دلم گذشتی؟

رفتیو پشت سرت هم

هرچی پل بودو شکستی

 

 

 

شاید هم من اشتباهی

تو رو با غریبه دیدم

که خیال کردم چه اسون

جامو به غریبه میدم

 

 

 

تو همونی که یه روزی

عشقو از چشات می خوندم

واسه من شعر می سرودی

منم عاشقت می موندم

 

 

اما چی شد که تو رفتی؟

چراشو من نمیدونم

اما می دونم که تا

همیشه عاشقت می مونم

 

 

 

رها

نوشته شده در پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:,ساعت 9:36 توسط رها| |

به سراغ من اگر می آیید،

پشت هیچستانم.

 

پشت هیچستان جایی است.

 

پشت هیچستان رگ های هوا ،

پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،

از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

 

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است

که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم

 

 

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

 

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست.

 

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید

 

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من.

 

نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت 18:47 توسط رها| |

ازتنهایی ات گله و شکایت نکن و ناراضی و دلتنگ نباش زیرا تنها بودن بهتر از بودن با کسی است که قدرعشق ات را

نمی داند...


تنهایی را مونس خود بدان,تو تنها به دنیا آمده ای و تنها از دنیا خواهی رفت.


قدر تنهایی ات را بدان و تنهایی ات را دوست بدار,چون او نیز همانند تو تنهاست.تنهایی درد مشترک تو وعشق

است,نگذار بین تو وتنهایی ات فاصله بیفتد,او کسی را جز تو ندارد...


تنهایی بزرگ ترین نعمت خداوند به انسان است,چون انسان قدر لحظات با هم بودن را بهتر می فهمد  و درک می

کند صمیمیت چقدر ارزشمند است.

تنهایی از فاصله خیلی بهتر است چون می توان تنها بود ولی در ذهن دیگری بود, تا اینکه در کنارش بود ولی در ذهن

اش نبود.


تنهایی نعمت ست که نصیب هرکس نمی شود,باید با دل بود و فهمید,تنهایی را فقط تنهایی پر می کند...

 

 

رها

نوشته شده در دو شنبه 5 تير 1391برچسب:,ساعت 17:8 توسط رها| |

فراموش کن یه وقتی

یه حسی بینمون بود

از اون حس های بی ریشه

که پژمرده میشن زود

 

 

 

فراموش کن یه وقتایی

میگفتم بی تو می میرم

اگه جز تو و جز عشقت

کسی دیگه رو نمی دیدم

 

 

 

همه حرفامو فراموش کن

منو ببین چه آزادم

منو ببین که این عشقو

چه ساده بردم از یادم

 

 

 

ببین می تونم و میگم

که عشق دست ساخته ی ماهاست

نه اونقدر که میگن پاکه

نه اونقدر که میگن زیباست

 

 

 

همه اینا رو فهمیدم

تو این سه سال تنهایی

ببخش اگه تو هر لحظه

خیال می کردم اینجایی

 

 

 

 

 

نمی دونم میشه بازم

همون رهای سابق شم

محال ممکنه اینبار

بخوام دوباره عاشق شم

 

 

 

شعری از خودم

 تقدیم به کسی که هیچوقت دوستم نداشت

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:33 توسط رها| |

شاید محاسبه‌ی زمان را بلد نیستم.

به من گفته بود برای «همیشه» دوستت دارم

فکر می‌کردم «همیشه» خیلی طولانی‌تر است!

 

 

 
دوستی رو از زنبور یاد نگرفتم كه وقتی از گلی

جدا میشه میره سراغ گل دیگه.....

بلكه دوستی رو از ماهی یاد گرفتم

كه وقتی از آب جدا میشه می میره


 

کلاغ اخر قصه

 

 
 

هر چه می‏‏‏‏‏‏‏روم نمی‏رسم!

 

فکر می‏کنم، نکند من باشم...؟!

 

کلاغ اخر قصه ها...!

 

 

 

 

 

بی خیال!

 

آدم كه نباید همیشه آدم باشد

 

گاهی هم میشود حوا بود و اهل وسوسه...

چه تلخ محاکمه می شوند پاییز و زمستان

 

که برای جان دادن به درخت،

 

جان می دهند

 

و چه ناعادلانه کمی آن طرف تر

 

 همه چیز به نام بهار تمام می شود...!


 

همیشه حرارت لازم نیست…

 

گاهی از سردی یک نگاه می‌توان آتش گرفت.


براى این‌كه دفتر نقاشیش سفید بود

 

معلم تنبیهش كرد

 

غافل از این‌كه پسرك

 

خدایى را كشیده بود

 

كه همه می‌گفتند دیدنى نیست...!


جای خالی‌ات آن‌قدر بزرگ شده که حتی می‌شود در آن زندگی کرد!

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:19 توسط رها| |

میدونم تقصیر تو نیست

 

اون دلش پیشت اسیره

 

میدونم  حتی بخوای هم

 

حاضره برات بمیره

 

اون کسی رو که یه روزی

 

دست گرمش مال من بود

 

شک نکن خدا یه جایی

 

از تو هم پسش میگیره

 

 

 

 

 

منی که هر کاری کردم

 

تا که اون سختی نبینه

 

یا که از هر راهی باختم

 

تا که  اون عقب نشینه

 

اره این کارا رو کردم

 

ولی خوب دیگه چه فایده؟

 

وقتی اون حتی تو شعرش

 

می گه پیشم نمی شینه

 

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:16 توسط رها| |

 

بازم جمعه است
بازم دلم گرفته
بازم با گریه نوشتن هام شروع شده
نمی دونم چه حکمتی تو این روز لعنتی هست که انقدر داغونم می کنه ولی...بیخیال همین که می دونم تو هم مثل منی اروم میشم
 همین که می دونم تو هم مثل من از این دنیا و از این زندگی خسته شدی
همین که می دونم تو هم مثل من از اینکه این همه مدت فقط و فقط دور خودت چرخیدی
از این تنهایی
از این بی کسی
از این بلا تکلیفی
خسته ای
همین بهم امید میده که پا به پات بیام و مثل همه تنهات نذارم
خدارو چه دیدی شاید یه روز ماهم مث اون دو خط موازی اخر دنیا به هم رسیدیم؟کسی چه میدونه؟
درد دل امروز مو با یه جمله به پایان می رسونم :
دوست داشتن بدست اوردن خیالات و اوهام است و عشق از دست دادن همه حقایق پس تو را به حقیقی ترین ارزویت قسم همیشه برایم وهم بمان...
 
 
رها
نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:12 توسط رها| |

هــر شب در رویــاهایم
تو را می بینـــم , تو را حــس می کنم
من اینگونه تو را می شنــــاسم و همینطور
از ورای فاصــله ای طولانی , و فضایی که بیــن ما وجود دارد
تو آمده ای که خود را به من نشـــان دهی و همینطور
نزدیک , دور , هـــر کجا که هستی
من اعتقاد دارم که قلبــــم به تپش ادامه خواهد داد
یکبار دیگر , در را باز می کنی و وارد قلبـــــــم می شوی
و قلبـــــم به تپش ادامه خواهد داد
عشق را فقط یکــبار که به آن دست یابی , تا آخر عمر با تو خواهد بود
و هرگـــز عشقت را از دست نده , تا زمانی که زنده ایم
عشـــق , زمانی بود که من عاشق تو شدم
در یک زمان حقیقی , تو را در آغـــوش گرفتم
و زندگـــــی ما کماکان ادامه خواهد یافت
نزدیک , دور , هر کـــجا که هستی
من اعتقـــاد دارم که قلبم به تپش ادامه خواهد داد
یکبار دیگر , در را باز می کنی و وارد قلبـــــــم می شوی
و قلبـــــم به تپش ادامه خواهد داد
چون تو اینجایی , از هیچ چیز نمی هراســـــم
و می دانم که قلبم به تپــش ادامه خواهد داد
ما همیشه , به همین شــکل باقی خواهیم ماند
تـــو در قلب من به سلامت میمانی

و قـــلب من به تپش ادامه خواهد داد..

نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:27 توسط رها| |

 

اینجا در قلب من حد و مرزی

 

برای حضور تو نیست

 

به من نگو که چگونه بی تو

 

زیستن را تمرین کنم

 

مگر ماهی بیرون از آب

 

می تواند نفس بکشد؟؟؟

 

مگر می شود هوا را از

 

زندگیم برداری و من

 

 

زنده بمانم؟؟؟

 

بگو معنی تمرین چیست؟؟؟

 

بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟

 

بریدن از خودم را؟؟؟

 

نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت 15:22 توسط رها| |

برای خودم متاسفم که بی تو نفس می کشم...هنوز...

نوشته شده در جمعه 24 تير 1390برچسب:,ساعت 20:34 توسط رها| |

 

گفتی که ما به درد هم نمی خوریم!..
اما هرگز نفهمیدی…
من تو را برای دردهایم نمی خواستم…

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز 

از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت

آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد

حتی حق آنکه دیگر دوستمان  نداشته باشد

نمی توان از او رنجشی به دل گرفت

بلکه باید تنها از خود رنجید

که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ...

و این خود دردی کشنده است ...

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز 

 خیانت دیدم وُ گفتم  تلافی می کنم من هم
اگر با دیگری باشم؛ سبک تر می شود دردم
 خیانت  کردم اما تو؛ ز من با طعنه پرسیدی :
چرا با اینکه بیزاری دچار ترس و تردیدی؟
 خیانت کردی و چون ابر؛ به شَکَّم گریه باریدم
 خیانت  کردم وُ اشکی به چشمانت نمی دیدم
تلافی کردم و دردی فزون گردیده بر دردم
درونت از غمم خالیست ؛  خیانت  من به خود کردم
گناهت گردنم مانده ؛ چه تاوانی که پس دادم
چه کردم با خیالاتم ؛ نخواهد رفت از یادم .

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

خیانت  کرده ام .... آری
و بر عشق تو می خندم
دو چشمت را خودم امشب
به روی خویش می بندم
خیانت کرده ام .... آری
نمی دانی و می گویم
بدان راهی دگر بی تو
برای عشق می جویم
وفایم را ندیدی که
خیانت را ببین حالا
دل تنگم ندیدی که
دل سنگم ببین اما
ندیدی غرق احساسم
ندیدی گریه هایم را
خیانت کرده ام تا تو
ببینی خنده هایم را
خیانت کرده ام .... آری
چه خشنودم که می دانی
مکن اندیشه باطل
که قلبم را بسوزانی

امانت داده بودم دل
به دستانت نفهمیدی؟
چه آوردی به روز دل

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

من به یادت بودم
اما تو بی احساس
به منو احساسم
تو  خیانت کردی باز
یادم از یادت رفت
بی صدا قلبم مرد
من شدم تنها تر
خاطراتت رو غم برد
بی هوس عاشق بود
این دل بیچارم
از هوس تو رفتی
من هنوز بیمارم
بی خداحافظ بود
رفتنت از پیشم
دور میشیو من
بی صداتر میشم
به تو مدیونم من
عشقو یادم دادی
عاشقت بودم من
تو به بادم دادی

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز 

 خیانت کرده ای آری
ولی گویم نفهمیدی
بدی از کار من بوده
که تو اینگونه رنجیدی
ز تو قدیس تر هرگز
ندیدم من به جان تو
تو گریه می کنی اما
گمانت هست که خندیدی
وفا را من ز تو دیدم
به اسم بی وفائیها
همین بود آنجه من کردم
همان بود آنچه تو دیدی
چرا بازی کنی با من
 خیانت از توئی هرگز
فقط یک لحظه دور از من
به یک بیگانه خندیدی ...

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز 

شادیت را از دور میبینم
بانگ خندان صدایت
بر دلم میکوبد
چه صدای زشتی
چه نوای شومی
مشت بی رحم  خیانت
به سرم میکوبد
من از این درد به خود میپیچم
همچو کرمی زخمی
چشم مست تو براي دگری میخندد
و براي من ِ عاشق
درد بی رحم سیاهی ست
که بر این جان ترک خورده روان میسازی
چشم غمگین دلم پر خون است
دل من میشکند از
یاد آن ایّامی
که به روی پدرم جوشیدم
به تن ِ پیر ِ چروکیدۀ او
رخت غم پوشیدم
رسم غفلت این است
گله ای از تو ندارم هرگز
...هستیم را به تو بخشیدم لیک 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز 

نوشته شده در پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:,ساعت 12:55 توسط رها| |

کاش اینجا بودی و می توانستم هر آنچه را که بر دلم سنگینی

 

می کند را درنگاهت زمزمه کنم.

 

 نه!... اگر بودی می دانم باز هم تنها سکوت می کردم.

 

 بعضی چیز ها را نمی توان بر زبان راند...

 

 مثلا پچ پچ گل های باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو...

 

 بعضی از حرفها همیشه پشت سکوت جا خوش می کنند.

 

 شاید میترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب

 

فراموشی بسپارند.

 

 نمی دانم...

 

 شاید هم من  جسارت نداشته باشم که در نگاهت خیره شوم و

 

بگویم آنچه را نباید بگویم...

 

 همان نبایدی که می دانم اگر تو بدانی لحظه ای از نازنینت جدا

 

نخواهی شد...

 

 و این می شود سر آغاز فردای نیامدهء جدائی...

 

 تو بهتر می دانی منظورم از جدائی چیست.

 

 بارها من و تو از جدائی سخن گفته ایم و هر بار نیز اشک ریخته ایم

 

در تاریکی و سکوت...

 

 اما... باشد هیچ نمی گویم... سکوت می کنم... خوب من!

 

دیشب پا به پای آسمان گریستم.

 

 می دانم... در این شهر پر از خاکستر از باران خبری نبود اما آسمان

 

دل نازنینت بارانی بود...

 

 آسمان دل من، به هوای دل شکستهء شقایق می گریست ..

 

 و چشم بیمار من، به هوای روح پاک مریم گونهء تو...

 

 می خواستم آنقدر اشک بریزم که با قطرات آن بتوانم غم دوری از تو

 

را حل کنم.

 

 اما غم دوری از تو آنقدر عظیم بود که حتی با بارش آسمان هم

 

حل نمی شد چه رسد به  اینکه...

 

می دانم شاید قسمت این بوده که تو آنجا باشی و من اینجا...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  این وسط قسمت چه سهمی دارد؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 سلام من را به تمام نگاههای دور و برت برسان

 

دوست داری برویشان بپاشم...

 

 اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو

 

من بیندازد...

 

 بروی نوشته هایم عطر یاس پاشیده ام تا شاید، باز تو را به یاد

 

دارد؟... می دانم باور می کنی...

 

 باورت می شود که نازنینت به تو بیشتر از خودش ایمان

 

داری را به جا می آوری...

 

 مهم این است که دل من آنجاست... می دانم رسم امانت

 

می دانم باز هم به نتیجه همیشگی می رسی! مهم نیست.

 

کنی دختری را که دلش را به تو بخشیده است...

 

 میدانم که باز هم در خیالت به این می اندیشی که چگونه باور

 

 لبخند بزن...نازنینت دل داده است تا جان نبازد...

 

 آخر اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم.

 

بودم؛ اما بعد پشیمان شدم.

 

 بارها به این اندیشیدم که ای کاش، هیچگاه دل به تو نداده

 

کوله بارت گذاردی و با خود بردی؟...

 

 چرا میهمان دلش شدی و بعدصاحبخانه و بعد دل نازنینت را در

 

پس چرا آمدی...

 

 تنها نمی دانم که اگر قرار بر این بود که تو با نازنینت نمانی

 

است...

 

 تنها نمی داند که چرا سهم ما از سرنوشت دوری شده

 

 اما... بهترین من! نازنینت همه را می داند همه را...

 

از اشک تارمی شود.

 

 اما می دانم زمانی که به جدائی می اندیشی، باز هم نگاهت

 

 جدائی را از یاد ببر ...

 

قسمت را فراموش کن.

 

 عاشق فرار از دلهای عاشقمان...می دانم باز هم می گویی

 

عاشق هم کند، عاشق فرارکرد...

 

 شاید سهم قسمت این است که، قبل از اینکه من و تو را

 

 دیگر تقدیر چه گناهی دارد.

 

نوشته شده است،

 

زمانی که از ابتدای آفرینش، سرنوشت من و تو با جدائی

 

 

 

اینجا دل بکنم،

 

 وقتی تو خود می خواهی آنجا باشی و من خود نمی توانم از

 

قسمت می گذاریم!

 

 من نمی دانم چرا دلیل ناکامی در هر آرزو را، به حساب

 

بماند...

 

 شاید قسمت این بوده که، دل من هم همان جا، پیش تو جا

نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 15:55 توسط رها| |

گاهی وجود تو را کنار خودم احساس ميکنم

اما


چقدر دلخوشی خوابها کم است



یه " فنجان خالی " ... ؟


را که نگاه میکنم

گلـویم به خاطر چای هایی

...

که با تو نخورده ام چقدر میسوزد ...



تمــــــام فنــــجان های قـــهوه دروغ می گـــــفتند ،..


تـــــو بر نـــــــمی گردی ..




خودکــــار توی فنجـــان

قاشــــق به روی کاغذ

زیبایی ات حواس مرا پرت می کند!



یکــ فنجانـــ دیـگر برایمـــ قــهوه بـریـز

.
.
.

زود ســرد میــ ـشونـد ؛


وقتیـــ برایــــ رفتنـــ شتــابـــ میــ ـکنیـــ



ســرمـ را کـه تکیـه می دـهـم

بـه سینـه ی ِ مـردانـه اَت

همـه ی ِ کوه ـهـا کــم می آورنـ َد

اَمنــ ِ آغـوشـ ِ توستــ کـه

بهـانـه ایی می شــوَد

بـرای ِ ـهـزار بـاره پیــدا شـدن در حریمـ َت ...


اگر ميدانستم

اکنون تو پاهايت را بر کدام نقطه خاکی گذاشته ای

می آمدم آن خاک را

به چشم می کشيدم

پای آمدنت که نباشد....


اگر تمام جاده های عالم هم به خانه من ختم شود ....


باز هم نمی رسی !



نگاهم به تلفن دوخته می شود


امـــــا دریغ از

چند ثانیه ی کوتاه صحبت

فقط

حجم خاک نشسته روی گوشی رانظاره می کنم !


 

يادگار دونفرگی هايمان

همين کابوس های شبانه است



چقدر سخته تمام اعضای بدنت بخواهند حرف بزنند

اما ندانند چه می خواهند بگویند...



و چقدر سخت تر است که بدانی میخواهی چه بگویی

ولی دیگر کسی نباشد...



لباس عروس بر تن كرده ام


و كنار اسب سفيد ايستاده ام



نمي آيي؟



دست به ســر می کنم ثانیـــه ها را؛

دلـــم...

یک اتفاق ناخوانده می خواهــــد...!





...کاش آن اتفاق تو باشی ..


میان آمدن و رفتن مانده ام

بی تو، نه پای رفتنی است و نه

حوصله ی برای ماندن …


آغوشی که




برای تو گشودم



زانوانم را بغل کرد!!!


بی حضورت


هر چه کردم


زندگی زیبا نشد


شاعر شده ام


همه واژه هایم دو حرفیست

تو.... تو.... تو!



مـُـرور میــــ کنـَم ..

خاطِراتِـمـــان را

امـــــا مَگر ..

کـُپـــی برابـَـر اَصـــل میشــَـــوَد ؟!



كنار ميز چوبي هميشگي مينشينم



جاي خالي ات همانند قهوه اي تلخ


به رخ ميكشد نبودنت را...



برای دلم، گاهی مادری مهربان میشوم

دست نوازش بر سرش میکشم میگویم: «غصه نخور، میگذرد …»

برای دلم، گاهی پدر میشوم

خشمگین میگویم: «بس کن دیگر بزرگ شدی ….»

گاهی هم دوستی میشوم مهربان

دستش را میگیرم میبرمش به باغ رویا …

دلم ، از دست من خسته استــ





نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390برچسب:,ساعت 10:24 توسط رها| |

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

          فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

نوشته شده در شنبه 4 تير 1390برچسب:,ساعت 15:59 توسط رها| |

 

 

ديگر به خلوت لحظه ‌هايم  قدم نمي‌گذاري

 

   ديگر آمدنت در خيالم آنقدر گنگ است که نمي‌بينمت

 

              من مبهوت مانده ام

 

           که چگونه اين همه زمان را صبورانه گذرانده اي

 

 من نگاه ملتمسم را

 

          در اين واژه ها  پر کرده ام که شايد

 

  ديگر زبانم از گفتن جملات هراسيده است

 

   و دستهايم بيش از هر زمان ديگر نام تو را قلم مي زنند

 

       و در اين سايه سار خيال

 

  با زيباترين رنگها چشمهايت را به تصوير مي کشم

 

                    نگاهت را جادويي مي کنم

 

 که شايد با ديدن تصوير چشمهايت جادو شود

 

  تا به حال نوشته بودم؟

 

                      به گمانم نه

 

 پس اينبار برايت مي نويسم که

 

    نوشته هايت سر خوشي را به قلبم هديه مي کنند  

       

                          مي‌خواهمت هنوز

 

 

 

  که ترديد در باورهايم ريشه مي دواند

         اما باز هم در آخرين لحظه تکرار مي کنم 

 

     که حتي اگر چشمانت بيگانه بنگرند

 

      می خواهمت هنوز   

                     

        هيچ باراني قادر نخواهد بود

 

          تو را از کوچه انديشه‌هايم بشويد    

 

        و اينها براي يک عمر سرخوش بودن و شيدايي کردن ، کافي است

 

 به گمانم در وراي اين کلمات مي خواستم بگويم که

 

         دلتنگت شده ام به همين سادگي....

 

 

 

 

  گاه چنان آشفته و گنگ مي شوم

نوشته شده در یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 9:2 توسط رها| |

 

پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
" دکتر علی شریعتی "
 
نوشته شده در یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 8:58 توسط رها| |

 

چگونه می توانم از تو دور بمانم،
 
وقتی که در هر نفسم جای داری
 
و زمزمه روزانه لبهای من تکرار اسم توست...
 
چگونه می توانم دلتنگ تو نباشم
 
وقتی که از دلتنگی سخن می گویی
 
و فاصله ها بین من و تو جدایی انداخته است،
 
چگونه میتوانم خاطراتت را از یاد ببرم
 
وقتی هر لحظه برایم تداعی می شود
 
و اشک را بر روی گونه ام جاری می سازد...
 
چگونه می توانم روزهای عمرم را بدون تو سپری کنم
 
وقتی طلوع و غروب خورشید بی تو معنایی ندارند
 
راستی چگونه...
 
چگونه می توانم جدا از تو بودن را تحمل کنم
 
وقتی که بی محابا دوستت دارم
 
و بودنم را 
 
برای با تو بودن می خواهم...
 
 
 
 
 
نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:5 توسط رها| |

 

حالا كه رفته‌اي
خدا كند كه بميرم
پيش از آنكه از خيال چشمهاي تو
پير شود جوانيم
 
حالا كه رفته اي
دلم بيشتر از هميشه مي‌تپد
 براي تو
انگار كه عشق با رفتنت تازه جان گرفته است
 
حالا كه رفته‌اي
كل دنيا
مرخصي گرفته اند براي خراب شدن روي سرم؛
چه خوب كه ويرانيم را نمي‌بيني بانو
 
حالا كه رفته اي
تمام مي شود قصه‌هاي شهرزاد شعر من
به خانه‌اش نمي‌رسد
اين كلاغ بي‌خانمان
مثل تمام قصه‌ها خوب من
 
حالا كه رفته‌اي
حالا كه گل نمي‌دهد اين حس دربدر
تلخ مي‌شود وجود عاشقم
تلخ مي‌شود زبان شعر من
 
حالا كه رفته اي
به شعر چشمانت قسم
خسته ام
 از بس شاعرت شدم
 
حالا كه رفته اي
به درك
فقط اين مني كه عاشقت بود را
پس بده لطفا
 
حالا كه رفته اي
از اين مثلث
يك خط بيشتر
نمانده است
مني كه بي تو
يكراست به خدا مي رسم
 
حالا كه رفته اي
لجم مي‌گيرد از اين تختخواب
از اين خانه
از اين شهر
از اين كشور
كه قانوني براي رسيدن من به تو وضع نكرده است
 
حالا كه رفته اي
ساعتها به اين مي‌انديشم
كه چرا زنده ام هنوز؟
مگر نگفته بودم كه بي تو مي‌ميرم؟
خدا يادش رفته است مرا بكشد
يا تو قرار است برگردي بانو؟
 
حالا که رفته ای
از این آسمان نه کفتر می آید
     نه دختر
ابایبلند فقط
که حکم به سنگسارم گرفته اند؛
بی تواحتمالا
 خدا شوخیش گرفته است
 
حالا که رفته ای
سرم را رو به قبله می گذارم و
      آرام می خوابم
تا دوباره صدایم نکنی
   بیدار نمی شوم
       بانوی من
حالا که رفته ای
دلم برای تو
بیشتر از خودم می سوزد
فکر می کنی
کسی به اندازه ی من
دوستت خواهد داشت؟
 
حالا که رفته ای
من هم خداحافظ
خوبیت ندارد عزرائیل را
بیش از این معطل کنم
 
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:30 توسط رها| |

 

لحظه با تو بودن...
 
 
من لبريزم از لحظات ناب يک حادثه.
 
 
صدای باد زمستانی باز در دلم طنين می افکند.
 
 
تنها در خلوت زمستانی خود نشسته ام...
 
 
فکرم را دور ميکنم از تمامی هياهوی نکبت بار زندگی...از غم...از هر چه بدیست...
 
 
می خواهم به لحظات خوشی فکر کنم. به لحظه های ناب عشق...
 
 
به صدای عاشقانه ی پرندگان گوش کنم. روحم را رها می کنم...پرواز می دهم به باغ پرگل خيال...
 
 
پيراهن حرير گلدار بر تن با موهايی پريشان شده در باد.
 
 
شاخه گلی در دست...انگار به انتظار مانده ام...
 
 
نفس می کشم..چقدر سبک شدم..
 
 
همرا با پريهای خيال عشق ميورزم..قدم می زنم...
 
 
بوی خوش عشق به مشامم می رسد.هوا عطر آگين از توست ...
 
 
مست ميشوم...می بارم از شوق. در دل ميتپم...تو می آيی...
 
 
با مردانگيت که بار هر چه غم است از بين می برد.
 
 
با قامتت که تکيه گاه را در خود نشان ميدهد.با نگاه مهر بانت که تمامی دلتنگيهايم را نوازش می کند...
 
 
با نوازش دستهايت که عشق را بر تنم زمزمه می کند....
 
 
و آغوشت که انتهای هر چه خوبی ومهر بانيست.
 
 
و آمدنت که پايان می دهد انتظار شيرينم را ..
 
 
و نبض پر اضطرابم که برای عشق تو با شادی می زند...
 
 
نم نم باران عشق سرازير ميشود.
 
 
چهرهامان خيس از عشق
 
 
خيس از مهر ... در نگاه هم رشد ميکنند....
 
 
کلبه عشق َکمی آنطرف تر انتظارمان را ميکشد...
 
 
پا به پای تو به سوی کلبه می آيم.
 
 
آرامش....
 
 
                 عشق......
 
 
                                  من و تو....
 
 
اين مطلب براي همه اونهايي كه تو زندگيشون عشق واقعي دارن .... خوشا به سعادتشون ....
 
 
نه براي من كه هنوز يه زندوني... هستم .
 
 
 
 
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:26 توسط رها| |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
 تو را ازبین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب سخت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطاکردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
 دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق دراندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد ازرفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد منبی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
 و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد ....
 
بار الهی دوست بدار
کسانی که دوستشانداریم
ونمی دانند
وحفظ بدار
کسانی که دوستماندارند
ونمیدانیم
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:24 توسط رها| |

 

 
فاش مي گويم ....
بشنو و هيچ مپرس...
از ميان شما خواهم رفت...
جوري كه هرگز نبوده ام...
در ميان مه غليظ جاده هاي زندگي گم خواهم شد...
اين دنياي پر فريب با همه زيبايي هاي آن ارزانی شما!
و آنگاه! دوست دارم هرگز اثري از من بر جاي نماند!
 و هرگز نامي از من برده نشود!
فراموش شوم....
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:22 توسط رها| |

 

مرا درياب
ذهن من امشب !
            فقط تصویری از توست !
در خیالم گیسوانت - چونان آبشار !
           ازپنجره چشمم جاریست !
ذهنم تبلور حس غریبی است !
          لبخندی گویا به انتظارم
                       در بن بست خیال مانده است !
آبشار نگاهت !
       مرا خیس از عرق شرم می کند !
    پنجره ای  بی روزن - باد را به ستیز می خواند !
         قلب شیشه ای ره آورد سفر غربت توست !
    من اما بی هیچ واکنشی
 به انتظار زیر درخت بید - بیتوته کرده ام !
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:21 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com

کـد اهنگ الو۲ از امیر تتلو

قآلبـــ هاے آقآيے

كد آهنگ براي وبلاگ

كد آهنگ براي وبلاگ

<font face=قالب و لوگوهـاے خوشمل پیشولــے">