خاطرات تنهایی

برای خودم متاسفم که بی تو نفس می کشم هنوز...

 

 

ديگر به خلوت لحظه ‌هايم  قدم نمي‌گذاري

 

   ديگر آمدنت در خيالم آنقدر گنگ است که نمي‌بينمت

 

              من مبهوت مانده ام

 

           که چگونه اين همه زمان را صبورانه گذرانده اي

 

 من نگاه ملتمسم را

 

          در اين واژه ها  پر کرده ام که شايد

 

  ديگر زبانم از گفتن جملات هراسيده است

 

   و دستهايم بيش از هر زمان ديگر نام تو را قلم مي زنند

 

       و در اين سايه سار خيال

 

  با زيباترين رنگها چشمهايت را به تصوير مي کشم

 

                    نگاهت را جادويي مي کنم

 

 که شايد با ديدن تصوير چشمهايت جادو شود

 

  تا به حال نوشته بودم؟

 

                      به گمانم نه

 

 پس اينبار برايت مي نويسم که

 

    نوشته هايت سر خوشي را به قلبم هديه مي کنند  

       

                          مي‌خواهمت هنوز

 

 

 

  که ترديد در باورهايم ريشه مي دواند

         اما باز هم در آخرين لحظه تکرار مي کنم 

 

     که حتي اگر چشمانت بيگانه بنگرند

 

      می خواهمت هنوز   

                     

        هيچ باراني قادر نخواهد بود

 

          تو را از کوچه انديشه‌هايم بشويد    

 

        و اينها براي يک عمر سرخوش بودن و شيدايي کردن ، کافي است

 

 به گمانم در وراي اين کلمات مي خواستم بگويم که

 

         دلتنگت شده ام به همين سادگي....

 

 

 

 

  گاه چنان آشفته و گنگ مي شوم

نوشته شده در یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 9:2 توسط رها| |

 

پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
" دکتر علی شریعتی "
 
نوشته شده در یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:,ساعت 8:58 توسط رها| |

 

چگونه می توانم از تو دور بمانم،
 
وقتی که در هر نفسم جای داری
 
و زمزمه روزانه لبهای من تکرار اسم توست...
 
چگونه می توانم دلتنگ تو نباشم
 
وقتی که از دلتنگی سخن می گویی
 
و فاصله ها بین من و تو جدایی انداخته است،
 
چگونه میتوانم خاطراتت را از یاد ببرم
 
وقتی هر لحظه برایم تداعی می شود
 
و اشک را بر روی گونه ام جاری می سازد...
 
چگونه می توانم روزهای عمرم را بدون تو سپری کنم
 
وقتی طلوع و غروب خورشید بی تو معنایی ندارند
 
راستی چگونه...
 
چگونه می توانم جدا از تو بودن را تحمل کنم
 
وقتی که بی محابا دوستت دارم
 
و بودنم را 
 
برای با تو بودن می خواهم...
 
 
 
 
 
نوشته شده در جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,ساعت 12:5 توسط رها| |

 

حالا كه رفته‌اي
خدا كند كه بميرم
پيش از آنكه از خيال چشمهاي تو
پير شود جوانيم
 
حالا كه رفته اي
دلم بيشتر از هميشه مي‌تپد
 براي تو
انگار كه عشق با رفتنت تازه جان گرفته است
 
حالا كه رفته‌اي
كل دنيا
مرخصي گرفته اند براي خراب شدن روي سرم؛
چه خوب كه ويرانيم را نمي‌بيني بانو
 
حالا كه رفته اي
تمام مي شود قصه‌هاي شهرزاد شعر من
به خانه‌اش نمي‌رسد
اين كلاغ بي‌خانمان
مثل تمام قصه‌ها خوب من
 
حالا كه رفته‌اي
حالا كه گل نمي‌دهد اين حس دربدر
تلخ مي‌شود وجود عاشقم
تلخ مي‌شود زبان شعر من
 
حالا كه رفته اي
به شعر چشمانت قسم
خسته ام
 از بس شاعرت شدم
 
حالا كه رفته اي
به درك
فقط اين مني كه عاشقت بود را
پس بده لطفا
 
حالا كه رفته اي
از اين مثلث
يك خط بيشتر
نمانده است
مني كه بي تو
يكراست به خدا مي رسم
 
حالا كه رفته اي
لجم مي‌گيرد از اين تختخواب
از اين خانه
از اين شهر
از اين كشور
كه قانوني براي رسيدن من به تو وضع نكرده است
 
حالا كه رفته اي
ساعتها به اين مي‌انديشم
كه چرا زنده ام هنوز؟
مگر نگفته بودم كه بي تو مي‌ميرم؟
خدا يادش رفته است مرا بكشد
يا تو قرار است برگردي بانو؟
 
حالا که رفته ای
از این آسمان نه کفتر می آید
     نه دختر
ابایبلند فقط
که حکم به سنگسارم گرفته اند؛
بی تواحتمالا
 خدا شوخیش گرفته است
 
حالا که رفته ای
سرم را رو به قبله می گذارم و
      آرام می خوابم
تا دوباره صدایم نکنی
   بیدار نمی شوم
       بانوی من
حالا که رفته ای
دلم برای تو
بیشتر از خودم می سوزد
فکر می کنی
کسی به اندازه ی من
دوستت خواهد داشت؟
 
حالا که رفته ای
من هم خداحافظ
خوبیت ندارد عزرائیل را
بیش از این معطل کنم
 
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:30 توسط رها| |

 

لحظه با تو بودن...
 
 
من لبريزم از لحظات ناب يک حادثه.
 
 
صدای باد زمستانی باز در دلم طنين می افکند.
 
 
تنها در خلوت زمستانی خود نشسته ام...
 
 
فکرم را دور ميکنم از تمامی هياهوی نکبت بار زندگی...از غم...از هر چه بدیست...
 
 
می خواهم به لحظات خوشی فکر کنم. به لحظه های ناب عشق...
 
 
به صدای عاشقانه ی پرندگان گوش کنم. روحم را رها می کنم...پرواز می دهم به باغ پرگل خيال...
 
 
پيراهن حرير گلدار بر تن با موهايی پريشان شده در باد.
 
 
شاخه گلی در دست...انگار به انتظار مانده ام...
 
 
نفس می کشم..چقدر سبک شدم..
 
 
همرا با پريهای خيال عشق ميورزم..قدم می زنم...
 
 
بوی خوش عشق به مشامم می رسد.هوا عطر آگين از توست ...
 
 
مست ميشوم...می بارم از شوق. در دل ميتپم...تو می آيی...
 
 
با مردانگيت که بار هر چه غم است از بين می برد.
 
 
با قامتت که تکيه گاه را در خود نشان ميدهد.با نگاه مهر بانت که تمامی دلتنگيهايم را نوازش می کند...
 
 
با نوازش دستهايت که عشق را بر تنم زمزمه می کند....
 
 
و آغوشت که انتهای هر چه خوبی ومهر بانيست.
 
 
و آمدنت که پايان می دهد انتظار شيرينم را ..
 
 
و نبض پر اضطرابم که برای عشق تو با شادی می زند...
 
 
نم نم باران عشق سرازير ميشود.
 
 
چهرهامان خيس از عشق
 
 
خيس از مهر ... در نگاه هم رشد ميکنند....
 
 
کلبه عشق َکمی آنطرف تر انتظارمان را ميکشد...
 
 
پا به پای تو به سوی کلبه می آيم.
 
 
آرامش....
 
 
                 عشق......
 
 
                                  من و تو....
 
 
اين مطلب براي همه اونهايي كه تو زندگيشون عشق واقعي دارن .... خوشا به سعادتشون ....
 
 
نه براي من كه هنوز يه زندوني... هستم .
 
 
 
 
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:26 توسط رها| |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ترا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازیک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
 تو را ازبین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب سخت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم که چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطاکردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
 دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق دراندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد ازرفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد منبی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
 و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد ....
 
بار الهی دوست بدار
کسانی که دوستشانداریم
ونمی دانند
وحفظ بدار
کسانی که دوستماندارند
ونمیدانیم
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:24 توسط رها| |

 

 
فاش مي گويم ....
بشنو و هيچ مپرس...
از ميان شما خواهم رفت...
جوري كه هرگز نبوده ام...
در ميان مه غليظ جاده هاي زندگي گم خواهم شد...
اين دنياي پر فريب با همه زيبايي هاي آن ارزانی شما!
و آنگاه! دوست دارم هرگز اثري از من بر جاي نماند!
 و هرگز نامي از من برده نشود!
فراموش شوم....
 
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:22 توسط رها| |

 

مرا درياب
ذهن من امشب !
            فقط تصویری از توست !
در خیالم گیسوانت - چونان آبشار !
           ازپنجره چشمم جاریست !
ذهنم تبلور حس غریبی است !
          لبخندی گویا به انتظارم
                       در بن بست خیال مانده است !
آبشار نگاهت !
       مرا خیس از عرق شرم می کند !
    پنجره ای  بی روزن - باد را به ستیز می خواند !
         قلب شیشه ای ره آورد سفر غربت توست !
    من اما بی هیچ واکنشی
 به انتظار زیر درخت بید - بیتوته کرده ام !
نوشته شده در سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:21 توسط رها| |


Power By: LoxBlog.Com

کـد اهنگ الو۲ از امیر تتلو

قآلبـــ هاے آقآيے

كد آهنگ براي وبلاگ

كد آهنگ براي وبلاگ

<font face=قالب و لوگوهـاے خوشمل پیشولــے">